چند روزیست گیر داده ام به شعرهای سید علی صالحی. آخرین کتابش به نام سمفونی سپيدهدم چاپ 1386 را امروز تمام میکنم. شعرهایش خیلی به دلم مینشیند. شاعر درد آشنای زندان کشیده ای ست. اسمش در لیست قتلهای زنجیره ای عالی جنابان خاکستری هم بوده ولی خدا را شکر هنوز زنده است. صالحی در شعر "بند هفتم از پردهی آخر" اینگونه از ماجرا می گوید:
"از پنهانکاریِ بیدليلِ سايهها بيزار است
پرده را کنار میزند
میگذارد اشياء خانه روشن شوند.
میگويد ما بسياريم
ما کلماتِ قابل پيشبينیِ آخرين جملهی جهانيم،
به هر قيمتی که شده
نمیگذاريم ماهیِ سياهِ کوچولو را
شبِ عيدِ عالیجنابان بفروشند.
...
وقتِ حضور و غياب رسيده بود
ما صد و سی و چهار نفر بوديم
بندِ هفتم بوی اميرپرويز پويان میداد
هر کسی داشت به چيزی فکر میکرد.
...."
-
صالحی شاعربسیار بزرگی ست با دامنه واژگان بسیار گسترده. شعرهایش معمولا رمزآلود است و فهم آن مشکل! در همین شعر"بند هفتم از پردهی آخر" صالحی به این مبهم نویسیش اینگونه اشاره میکند:
" ... نيازی نيست کلماتِ هر ترانهای
رابطهی مُبهمی با بعضی معانیِ ممنوعه داشته باشند
گاهی حرفِ سادهی الف
سرآغازِ اميدِ آدمی به آزادیِ آدمیست."
-
اهل محلهی "دره خِرسُون"، مسجد سليمان است و از طبقه متوسط جامعه. درباره شرایط زندگیش در نوجوانی میگوید:
"دههی ۴۰ خانوادهی ما ... اجارهنشين بود. صاحبخانه ساعت ۸ غروب فيوز کنتور مشترک برق را باز میکرد، خسيس بود، من زير نور ماه و گاهی زير نور شمع و اگر نفت داشتيم، زير نور لامپها و فانوس مطالعه میکردم. شاهنامه را در همين ايام - اواخر دههی ۴۰ تمام کردم و رو به حافظ و مولوی آوردم."
یکی از شعرهای کوتاهش به نام "چنين گفت اولادِ واژههای بامدادی" از کتاب سمفونی سپيدهدم خیلی چشمم را گرفت که در ادامه آورده ام.
" او که بیدليل
مرا به درآمدنِ آفتاب اميد میدهد،
ابلهِ دلسوزِ سادهایست
که نمیداند
نوميدی سرآغازِ دانايیِ آدمیست."