<
بیا زرتشت >
...
عجب فصلی که یاد از خویش می داد و ز بیدادم
وجودی، لب به لب از عطر همت های اجدادم
نفس هایش پر از گرما
به لفظی مهر بار و با نگاهی خسته از دوران
به من چندی سخن از زادگاه دور دستم گفت
سخن از مردم آزاده ی همت پرستم گفت
و آنگه رشته ی گفتار را بر پنجه ی لب های خشکم کرد
که تا از برگ های دفتر عمرم
"که با خون جگر بنوشته ام هر فصل و بابش را" شماره
سخن گویم
به او گفتم چو بر گردی، برو نزد نیاکانم
بگو با هر یکی ا فسانه ی این درد و ارمانم
درود از من به حافظ گوی و از روز پریشانم
بگو زلف سخن ژولیده شد، راهی نمی دانم
بگو بار دگر برگرد
نقاب از چهره ی اندیشه ها بگشا
که فطرت ها حجاب جهل پوشیدند ...
غفران بدخشانی