***
باغهای آرزو بیبرگ،
آسمانِ اشکها پُربار.
گرمرو آزادگان در بند،
روسپی نامردمان در کار ...
***
انجمنها کرد دشمن،
رايزنها گردِ هم آورد دشمن،
تا به تدبيری که در ناپاکدل دارند،
هم به دستِ ما شکستِ ما برانديشند.
****
نازکانديشانِشان، بیشرم، - که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، -
يافتند آخر فسونی را که میجستند ...
***
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو میکرد،
وين خبر را هر دهانی زيرِ گوشی بازگو میکرد:
***
آخرين فرمان، آخرين تحقير ...
***
***
اما داستان به همینجا ختم نمیشود...
***
غنچه گو تنگدل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم