Discovery is a very important thing, maybe the most important things of all.
It is neither very complicated nor very easy thing to do, but it needs thinking, pure thinking ,Without constraint thinking, and that's why in my opinion it's the most important difference of human being with his ancestors.

It doesn't have to begin with very groundbreaking things, for instance it can begin with the discovery of yourself, or fragrances or the strange world of insects or animals however it need to grow as you age,it shouldn't stop the same way, at least it should be almost the same number of your shoes,< 1 >.

It can grow to huge things, like relativity as it did for Einstein ,
most of the things we do, do not contain thinking in its reality which should be something pure, they are more or less same as remembering or applying something for example , when you try to decide for your lunch
material, that's not thinking, or even when you try to solve a mathematical problem from so far known techniques It’s applying what you have already known, that’s not thinking either.

But when you break the paradigms of religious behavior of yours, like praying or fasting, it has taken time of pure thinking of some sort for those who have quit religion addiction at least for most of them.

It is a huge breakthrough when you discover something in your profession not a comparable thing to any of your previous experiences, it helps you for the first time to apply your beautiful mind in your profession which used to be full
of habits and laws determined by the wake of gigantic minds before you, and you discover something for the first time yourself; it doesn't matter even if later on you find that someone else has done that, because you have found it for
yourself.

H.Gh.J
------------------------------​------------------------------​------------------------------​--------
:< 1 >:
(In Persian language it goes very well you know, "Kashf" for discovery and "kafsh" for shoes!!!)

من مرده ام ولی ، شادم که صد چو او شادند و کامکار

بر شاخی از بلوط در آن مکان ِ تنگ
آویخته ز سقف ، وارون ، یکی تفنگ
قنداقه پر غبار ، وزگشت ِ سال و ماه
بی نور و تیره رنگ
این همدم ِ منست ، کز روزگار ِ پیش
بیکار مانده است ، بر جایگاه ِ خویش
از جنگ و از شکار ، محروم و بی نصیب
افزوده تیرگیش
شیپور ِ انقلاب پرجوش و پرخروش
از نقطه های ِ دور ، می آیدم به گوش
می گیردم قرار ، می بخشدم امید
.......
می گیرمش به دوش
پاکیزه می کنم ، قنداقه اش ز خاک
گردش به آستین ، سازم ز لوله پاک
پس بر کمر ز شوق ، بندم قطار ِ خویش
کین جوی و خشمناک
انبوه توده ها ، فریاد ِ مرده باد
نزدیک می شوند ، آماده ی جهاد
غرنده همچو سیل ، کوبنده همچو پتک
توفنده همچو باد !
من بی خبر ز خویش ، سرمست و بی قرار
در پیش ِ آن گروه ، جویای کارزار
خوش ، می دوم دلیر ، کز روزگار ِ خصم
خوش برکشم دمار
فریاد می کشد ، پس با سر سپید
پیری از آن گذوه ، با قلب ِ پر امید
ای یاوران به هوش ! ای همرهان به پیش !
.....
رگبارهای تیر ، ناگه ز هر دو سو
بارد به رهگذر ، ریزد ز بام و کو
غلطم ، من از میان ، در حمله ی نخست
در خون خود فرو
انبوه ِ منقلب ، کینخواه تر شود
جوشد به کارزار ، همراه تر شود
آرد چنان هجوم ، ریزد چنان به خاک
تا چیره ور شود
فردای انقلاب ، بر صحن ِ کارزار
نیمای ِ من مرا می جوید اشکبار
من مرده ام ولی ، شادم که صد چو او
شادند و کامکار

<فریدون توللی>

می­ترسم این گونه که مردان می­شکیبند، وین­سان که دیوان می­شتابند تا باز گردی، دیر باشد می­ترسم ، ای خون سرخ معجزه، در بازوان ایل.


من می­شناسم

فرزند خوب و مهربان دشت را،

من می­شناسم

من خوب می­دانم

که پاس خواهی داشت،

خاکت را و

ایلت را

من خوب می­دانم

در مطلع یک روز

از شرق مادر،

شرق زاینده

برگرده­ی اسب سیاهت، باز خواهی گشت.

خورشید بر پیشانی اسبت،

چون گوهری،

خواهد درخشید

و رستگاری را،

اسب سیاهت

چون غباری،

از دل صحرا،

برخواهد انگیخت.

من خوب می­دانم که روزی،

باز خواهی گشت

اما زبانم لال!

روزی اگر برگردی و نعش عزیزانت

بر دست صحرا ، مانده باشد؟

حتا، ...

اگر، ...

آه!

می­ترسم این گونه که مردان می­شکیبند،

وین­سان که دیوان می­شتابند

تا باز گردی،

دیر باشد.

و خیمه ­ها یک سر بسوزند

و دشت چندان پیر گردد

که هیچ امیدی

حتا امید بازگشت تو،

او را دوباره

تا جوانی،

بر نگرداند.

تا بازگردی، بیم دارم،

تا مردمانی را ببینی

که جای گل

در مقدمت

گل میخ،

می­ریزند.

و سرزمینی را ببینی،

که واژه­ ها در آن

چنان از اعتبار،

افتاده باشند

که زیر پای اسب خسرو،

با تیشه­ فرهاد،

شیرین،

شقه گردد

و گیسوی آزاد لیلا،

بر پای صحرا گرد مجنون،

زنجیر باشد

می­ترسم ، ای چشم و چراغ طایفه!

ای خون سرخ معجزه،

در بازوان ایل!

تا بازگردی،

دیر باشد.
<حسين منزوی>

درون دلش عقده‌ای زهردار


دوم -دیروز در مصر در جریان نزاع مسیحیان و مسلمانان هشت نفر کشته و صد و بیست نفر مجروح شدند که فلان کلیسا ، مسیحی مایل به اسلامی را از مسلمانان که میخواستند او را ببرند ، نگاه داشته بود .
یکم -شنیدم که برای تجدید نظر در مورد حکم اعدام فرزاد کمانگر جمعی به وساطت نزد قدرت اول مملکت رفته بودند ، در پاسخ گفته بود به روایتی مولا علی در یکروز هفتصد و به دیگر روایت هفت هزار نفر از آل یهود را سر زده بود ، حالا شما میخواهید این سنی را ...
یادم به بخشی از مثنوی معروف آن فاضل غریب دیارم بهار افتاد :

بجستیش برق نحوست ز چشم

از او منتشر کینه و کید و خشم

چو دیوانگان سر فرو برد پیش

همی چرخ زد گرد بر گرد خویش

هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش

از اندیشه‌اش شومتر، پیشه‌اش

درون دلش عقده‌ای زهردار

بپیچد و خمید مانند مار

ز کامش برون جست مانند دود

تنوره‌زنان، شعله‌های کبود

بپیچد تا بامدادان به درد

به ناخن بر و سینه را چاک کرد

چو آبستنان نعره‌ها کرد سخت

جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت

به دلش اندرون بد غمی آتشین

بر او سخت افشرده چنگال کین

یکی خنجر از برق بر سینه راند

به برق آن نحوست ز دل برفشاند

رها گشت کیوان هم اندر زمان

از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان

سیه گوهر شوم بگداخته

که برقش ز کیوان جدا ساخته

ز بالا خروشان سوی خاک تاخت

به خاک آمد و جان عشقی گداخت

جوانی دلیر و گشاده‌زبان

سخنگوی و دانشور و مهربان

به بالا به سان یکی زاد سرو

خرامنده مانند زیبا تذرو

گشاده‌دل و برگشاده جبین

وطنخواه و آزاد و نغز و گزین

نجسته هنوز از جهان کام خویش

ندیده به واقع سرانجام خویش

نکرده دهانی خوش از زندگی

نگردیده جمع از پراکندگی

نگشته دلش بر غم عشق چیر

نخندیده بر چهر معشوق سیر

چو بلبل نوایش همه دردناک

گریبان بختش چو گل چاک‌چاک

هنوزش نپیوسته پر تا میان

نبسته به شاخی هنوز آشیان

به شب خفته بر شاخهٔ آرزو

سحرگاه با عشق در گفتگو

که از شست کیوان یکی تیر جست

جگرگاه مرغ سخنگوی خست

ز معدن جدا گشت سربی سیاه

گدازان چو آه دل بی‌گناه

ز صنع بشر نرم چون موم شد

سپس سخت چون بیخ زقوم شد

به مدبر فرو رفت و گردن کشید

یکی دوزخی زیر دامن کشید

چو افعی به غاری درون جا گرفت

به دل کینهٔ مرد دانا گرفت

نگه کرد هر سو به خرد و کلان

به تیره‌دلان و به روشندلان

به سردار و سالار و میر و وزیر

به اعیان و اشراف و خرد و کبیر

دریغ آمدش حمله آوردنا

به قلب سیه‌شان گذر کردنا

نچربید زورش به زورآوران

بجنبید مهرش به استمگران

ز ظالم بگردید و پیمان گرفت

سوی کاخ مظلوم جولان گرفت

سیه بود و کام از سیاهی نیافت

به سوی سپیدان رخ از رشک تافت

به قصد سپیدان بیفراشت قد

سیه‌رو برد بر سپیدان حسد

ز دیوار عشقی در این بوم و بر

ندید ایچ دیوار کوتاهتر

بر او تاختن برد یک بامداد

گل عمر او چید و بر باد داد

گل عاشقی بود و عشقیش نام

به عشق وطن خاک شد والسلام

نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت

چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت





باشد که جان لختی آرام گیرد


برای من هفت پیکر نظامی چیزی از شاهنامه کم ندارد
اندر فضایل از دست رفته ما مردمان میتوان بخش لشکر کشی بهرام به ایران را با بربط زنی به پنجه استاد چون باربد در حالی که "تخت طاقدیسی" برای شعف و "کین سیاوش" برای همیت و" کین ایرج" برای کین خواهی مینوازد(1) چنان خواند که آدمیان یک شبه به خویش آیند و میهن خویش را پس بگیرند میتوان با این ابیات ساعت ها گریست ، هفته ها اندیشید و عمری به هوش بود

نامداران و موبدان سپاه

همه گرد آمدند بر در شاه

انجمن ساختند و رای زدند

سرکشی را به پشت پای زدند

رای ایشان بدان کشید انجام

که نویسند نامه بر بهرام

هرچه فرمود عقل بنوشتند

پوست ناکنده دانه را کشتند

کاتب نامه سخن پرداز

در سخن داد شرح حال دراز

نامه چون شد نبشته پیچیدند

رفتن راه را بسیچیدند

چون رسیدند و آمدند فرود

شاه نو را زمانه داد درود

حاجیان دل به کارشان دادند

بار جستند و بارشان دادند

داد بهرام شاه دستوری

تا فراتر شوند ازان دوری

پیش رفتند با هزار هراس

سجده بردند و داشتند سپاس

آن کزان جمله گوی دانش برد

بر سر نامه بوسه داد و سپرد

نامه را مهر برگشاد دبیر

خواند بر شهریار کشور گیر

از این بخش به بعد را میتوانید در هفت پیکر دنبال کنید ...آنجا که شاه ایران به بهرام گور پس از نعت خدای مینگارد:
....

گرچه صاحب ولایت زمیم

پیشوای پری و آدمیم

هم بدین خسروی نیم خشنود

کانگبینی است سخت زهرآلود

آنقدر داشتم ز توش و توان

کاخترم بود ازو همیشه جوان

به اگر بودمی بدان خرسند

کز خطر دور نیست جای بلند

لیکن ایرانیان به زور و به شرم

نرم کردندم از نوازش گرم

داشتندم بر آنکه شاه شوم

گردن افراز تاج و گاه شوم

ملک را پاسدارم از تبهی

پاسبانیست این نه پادشهی

این مثل در فسانه سخت نکوست

کارزو دشمنست عالم دوست

از چنین عالمی تو بی‌خبری

مالک‌الملک عالم دگری

خوشتر آید ترا کیابی گور

از هزاران چنین کیائی شور

جرعه‌ای باده بر نوازش رود

بهتر از هرچه زیر چرخ کبود

کار جز باده و شکارت نیست

با صداع زمانه کارت نیست

راست خواهی جهان تو داری و بس

که نداری غم ولایت کس

شب و شبگیر در شکار و شراب

گاه با خورد خوش گهی با خواب

نه چو من روز و شب ز شادی دور

از پی کار خلق در رنجور

.....

(1)
"تخت طاقدیسی" , "کین سیاوش"و" کین ایرج" نام سه لحن از سی لحن باربد است.
باربد از اهالی جهرم و نامورترین موسیقی‌دان و شاعرو بربط نواز در زمان پادشاهی خسرو پرویزبود .



چهار شنبه سوری

ترجیح میدهم چهار شنبه سوری را در مهدش به تمنا بنشینم تا اینکه در این تبعید خود خواسته در هوایی که بوی نوروزش را نمیتوان در هوا استشمام کرد از روی آتش بپرم
زمانی که هر پیشامدی در روز ریشخندت میکند که تو در دیارت نیستی ، زمانی که هیچ نشانی از بوی عیدی نیست جز در نوستالژی آهنگ بوی عیدی فرهاد،
ترجیح میدهم به اساس مساله ای فکر کنم که باعث میشود تا این همه عاشق ایران درتبعید خود خواسته شان با خود کلنجار روند که آیا بازگشتی هست یا نه ،
اینجا بمانی چند نسل بعدت با کولونی جمعیتی اینجا بر میخورد و بی هیچ تبعیتی از زحمتی که تو به زعم خودت با زنده نگاه داشتن آیین های باستانی مملکتت در غربت به خرج داده ای آرام آرام مضمحل میشود ،
این آئین ها باید در ذهن و روح ما جریان داشته باشند که دارند و به اساس فکر کنیم و عمل کنیم که آن جا باز خاک زیستن شود ،
اینجا نه تنها هوا بوی نوروز نمیدهد ، بلکه همین الان فیلمهای چهار شنبه سوری دلیرانه جشن گرفته شده ایران حتا در این فضای تهوع آور سیاسی بیرون آمده اند، بزرگداشت همین الانش انجام شده، خیلی پیشتر از آنکه ما الانی که دارم اینها را مینویسم بخواهیم راه بیفتیم و شروع به بزرگداشت کنیم، و خود را دلخوش و فردایش برگردیم سر کار، ..
سبزه نوروز و لحظه تحویل سال و هفت سین اما قصه دیگریست ، قصه سالی نوست ، سالی که در آن می اندیشیم که این سفر های روز افزون را پایانی خواهد بود یا میتوان جهت آنها را از خارج به ایران معکوس کرد .
ترجیح میدهم به این فکر کنم که چرا چهار شنبه سوری را همین الانش پشت سر نگذاشته ایم به تقویم و ساعت مهد این مراسم، ایران عزیز ،تا اینکه با نیمروز اختلاف در جایی جشنش بگیرم و آب نباتی باشد در دهان کودک ذهنم تا در دهان و گوشش نجوا کند که هیچ چیز عوض نشده ،آری خیلی چیز ها عوض شده و آنطوری که دوستی حذرم داد که اگر ایرانیان داخل هم بخواهند اینطور فکر کنند، نیست ، ایرانیان داخل در آنجا استشمام هوا میکنند و الان هر ذره از همان هوای مسموم سیاسی بوی طراوت نوروز میدهد، بچه های شاد منتظر عیدی و خلاصی از شر مدرسه و هزاران هزار چیز دیگر که شما خوب یادتان هست هر عابری را به تقدیر این مراسم کهن فرا میخوانند و زنده نگاهش میدارند ، ما چه خواهیم کرد، وظیفه ما تکرار کاریست که چه ما بکنیم چه نکنیم در مهدش ابدیست برای من پریدن از روی آتش زیر باران و در سرما در حاشیه پارکی که از جماعتش خیلی ها به انگیزه های غریبی آمده اند ، آن طور که سه سال پیش خودم یکبار اینجا تجربه اش کردم و هیچ لحظه اش قابل قیاس با مرسم روبروی تخت جمشید که میرفتم نبود یا وظیفه ما چیز دیگریست... هر کسی انتخابی دارد