من میشناسم
فرزند خوب و مهربان دشت را،
من میشناسم
من خوب میدانم
که پاس خواهی داشت،
خاکت را و
ایلت را
من خوب میدانم
در مطلع یک روز
از شرق مادر،
شرق زاینده
برگردهی اسب سیاهت، باز خواهی گشت.
خورشید بر پیشانی اسبت،
چون گوهری،
خواهد درخشید
و رستگاری را،
اسب سیاهت
چون غباری،
از دل صحرا،
برخواهد انگیخت.
من خوب میدانم که روزی،
باز خواهی گشت
اما زبانم لال!
روزی اگر برگردی و نعش عزیزانت
بر دست صحرا ، مانده باشد؟
حتا، ...
اگر، ...
آه!
میترسم این گونه که مردان میشکیبند،
وینسان که دیوان میشتابند
تا باز گردی،
دیر باشد.
و خیمه ها یک سر بسوزند
و دشت چندان پیر گردد
که هیچ امیدی
حتا امید بازگشت تو،
او را دوباره
تا جوانی،
بر نگرداند.
تا بازگردی، بیم دارم،
تا مردمانی را ببینی
که جای گل
در مقدمت
گل میخ،
میریزند.
و سرزمینی را ببینی،
که واژه ها در آن
چنان از اعتبار،
افتاده باشند
که زیر پای اسب خسرو،
با تیشه فرهاد،
شیرین،
شقه گردد
و گیسوی آزاد لیلا،
بر پای صحرا گرد مجنون،
زنجیر باشد
میترسم ، ای چشم و چراغ طایفه!
ای خون سرخ معجزه،
در بازوان ایل!
تا بازگردی،
دیر باشد.
<حسين منزوی>
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر