شازده کوچولو کتابیست که خیلی از ما را به گاه کودکیمان پیوند میزند. داستانی کودکانه که روی سخنش با من و شماست. سخن کوتاه، و گزیده ای از ترجمه محمد قاضی را در زیر تکرار میکنم:
" - تو، آدمک کوچولوی من، آخر از کجا میآيی؟ منزلت کجاست و گوسفند مرا کجا میخواهی ببری؟
او پس از سکوتی تفکرآميز جواب داد:
- خوبی صندوقی که تو به من دادهای در اين است که شبها برای او لانه میشود.
- البته. و اگر تو بچه خوبی باشی طنابی هم به تو میدهم که روزها او را ببندی، و يک گلميخ میدهم.
مثل اينکه پيشنهاد من به شازده کوچولو برخورد، چون گفت:
- ببندمش؟ چه فکر عجيبی!
- ولی اگر او را نبندی سر میگذارد و میرود و گم میشود...
دوست من باز خنده بلندی سرداد و گفت: مگر کجا میرود؟
- هر جا که شد. راست خودش را میگيرد و میرود.
آن وقت شازده کوچولو به لحنی جدی گفت:
- عيب ندارد. خانه من خيلی کوچک است!
و مثل اينکه قدری افسرده باشد به گفته افزود:
- آدم اگر راست خودش را بگيرد و برود نمیتواند زياد دور برود... "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر