سرگیجه...


مرگ خدا(1)،
گُنگیِ صدای اذان در زوزه ی باد،
زندگی در اینجا،
همه و همه ...
میشود سرگیجه ای و قلقلکی و حَظّی!

اینجا من
به پدر،
به پسر،
و به روح القدس نزدیکترم انگار!

اینجا آدم
به مفهومِ ممنوع و شیرینِ فاحشه گی،
به مریم مجدلیه(2)،
به مادام کاملیا(3)،
به رهایی- به لبخند،
به لمس لُختِ زیبایی،
به سَرخوشی یک لیوان داغ قهوه ی Tim Hortons،
به حظِ حرامِ زندگی،
و به تمام وسوسه های مسیح نزدیکتر است انگار!

اینجا من
به طعم شیرین مُربا- بر سینه ی داغ و لطیف دختران دهکده ی ماکوندو(4)،
به تمام روسپی پریانِ صد سال تنهاییِ آدمی،
به نیچه - به بودا،
به همخوابگیِ خدا،
به تولد مسیح،
و به حرامزادگی اَبنای بشر نزدیکترم انگار!
***
بگذریم....
***
اشک
000
پا نوشتها:
(1) در کتاب "Die fröhliche Wissenschaft" نیچه با اعلام پایان نیاز بشر به اندیشه "وجود خدا" می نویسد "خدایان مرده اند".
(2) معشوقه عیسی به روایت "رمز داوینچی".
(3) "مادام کاملیا" نوشته الکساندر دوما.
(4)ماکوندو دهکده ای ست که داستان "صد سال تنهایی" نوشته ی گابریل گارسیا مارکز در آن اتفاق می افتد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

این مزخرفا چیه نوشتی؟