به دوستم

***
1- درست گفتی! نسل ما نسل آژیر قرمز است و پناهگاه. نسل "یا روسری یا توسری". نسل شیشه و بنگ و باروت. نسل "هی جنازه پشت جنازه". نسل خط قرمز. نسل تابلو عبور ممنوع، گردش به چپ ممنوع، گردش به راست ممنوع، ورود ممنوع! توقف ممنوع! و ِای اُف به این واژه همیشه ی "م م ن وع" که نمیدانم ریشه در کدام مکتب بی ریشه تاریخ سراسر تراخُم بشر دارد. بگذریم!

2- زندگی در ایران برای خیلی دلچسب نیست. برای بعضی هم دیگر قابل تحمل نیست. اما ایرانی بودن در خارج از ایران هم گاهی اشک آدم را در می آورد. (... که سوزها ست نهانی درون پیرهنم)

3- پرسیده بودی "آیا آینده ای برای نسل ما هست؟". نمیدانم!
هشت نه سال پیش که دانشجوی کارشناسی بودم، خیلی دلم میخواست برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروم. اما به هر دری که می زدم بسته بود. پول کافی که نداشتم، خانواده که اصلا حمایت نمی کرد، معدلم هم چندان تعریفی نداشت، سربازی که خودش یک سر دردی بود که نگو و نپرس. تازه توی آینه به خودم که نگاه می کردم می دیدم قیافه درست و حسابی هم ندارم. خلاصه من بودم و یک آرزوی دور، خیلی خیلی هم دور!
فقط چند دلخوشی ساده داشتم:
الف) این ترانه ی سیاوش قمیشی که با یک ضبط صوت کهنه ی درب و داغون گوش میدادم:
"بذار آدما بدونن،
میشه بیهوده نپوسید،
میشه خورشید شد و تابید،
میشه آسمونو بوسید..."


ب) این جمله پائولو کوئیلو که حامد در دفتر شعرم نوشت (16/12/1379):
"اگر به گونه ای راستین در پی بدست آوردن چیزی باشی، آرزوی تو در روح جهان متبلور میشود و تمام کاینات دست به دست هم میدهد تا خواسته قلبی تو تحقق یابد"

پ) این شعر:
"زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست،
گر بیافروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست،
ور نه خاموش است و خاموشی کناه ماست."

ت) چیپس و ماست موسیر!

ت+الف) پفک نمکی!

ت+ب) چای دِبش با بیسکوییت ساقه طلایی که غرقش میکردم در لیوان شیشه ای لب پریده ای که هر هفته می شکست!

س) دوستانی بی نهایت بارانی بی نهایت سبز....

4- برایتان بهترینها را آرزو دارم.

5- شما هم مرا فراموش نکنید از د ع ا ی خیر.

درگاه

... یا مرگ افسانه ای بیش نیست


دو شب پیش با هم خوابگاهی ها دوچرخه را برداشتیم و زدیم بیرون. ساعت 10 شب بود. 30 دقیقه ای پا زدیم تا رسیدیم به یک منطقه بسیار زیبای کلگری. از اینجا که در نوک یک تپه واقع شده میشود تمام شهر را دید. ساختمانهای بلند و پر از نور. چند تا نیمکت هم آنجاست که بیشتر اوقات عشاق روی آن نشسته اند و از منظره بسیار زیبای آنجا لذت میبرند. گاهی هم بوسه ای و نوازشی. برخی مستند و برخی هشیار. جالب است که بدانید طبق قوانین کانادا نوشیدن مشروب در مکانهای عمومی ممنوع است. البته مردم اینجا و آنجا گوششان خیلی بدهکار این حرفها نیست. این است که میبینی هر کس یک شیشه آب پرتقال دستش است! البته آب پرتقال خالص هم نیست. به قول مولوی:
"بوی شراب میزند
خربزه در دهان مکن!"

بگذریم. روی نیمکت نشسته بودم و داشتم از تماشای قسمت مرکزی شهر لذت میبردم. این منظره خیلی برایم آشنا بود. اینها همان ساختمانهایی بودند که قبل از سفرم به کانادا بارها و بارها از گوگلِ زمین ( Google Earth ) به آنها نگاه کرده بودم. نگاه کرده بودم و آرزو کرده بودم که همه چیز به خوبی پیش برود و من روزی آنجا باشم.

حالا من اینجایم. سر خوشِ سر خوش. هوا کاملا تاریک شده (اینجا در تابستان هوا حدود ساعت ده و نیم شب تاریک میشود) و این تاریکی ارتباط عجیبی دارد با مرگ. و این منظره بسیار زیبا و این چراغهای رنگی و این هوای دل انگیز ارتباط عجیبی دارد با زندگی! به خودم میگویم کاش مرگ افسانه ای بیش نبود. آنگاه می شد برای همیشه لذت برد. برای همیشه دوست داشت. برای همیشه بود. می شد بینهایت هم آغوشی را تجربه کرد. بینهایت با هم بودن را. بینهایت بودن را...

ندارد.

کمی نوشتم، بعد همه را پاک کردم. قدیمیها راست میگویند:

تا مرد سخن نگفته باشد********* عیب و هنرش نهفته باشد
***
تکلیف بنده هم که روشن است.
*
پانوشت
1- امروز بعد از اینکه این پست را نوشتم داشتم خبرها را مرور میکردم که تیتر خبری از سایت تابناک چشمم را گرفت. نمیدانم چرا ولی احساس میکنم ارتباط غریبی بین آن خبر و این پست هست! به خصوص این قسمت خبر:
"امروزقلب همه دنیا با ماست. ایرانی هر کجای دنیا که می رود عزیز است . من در عراق یک پیامی به امریکا دادم گفتم شما با چه چیزی ایران را تهدید می کنید؟ من دیده ام و اطلاع دقیق دارم که همین سربازان و نیروهای نظامی شما با ما هستند!!!!"
باور کنید جای تعجب نیست! البته شاید نیست!
2- اما راست است که آدم حرف که کم می آورد گیر میدهد به سیاست. بنده به نوبه خودم ازنوشتن این پانوشت عذر میخواهم و همین حالا اعلام میکنم که غلط کردم! قول هم میدهم که دیگر تکرار نشود.

بدرود...


بزرگ بود،

و از اهالی امروز بود،

و با تمام افقهای باز نسبت داشت...
***
طنین صدا و تصویرش اما هست در خاطره ها...
**

عروسک کوکی


فروغ از جمله هنرمندانی ست که چه در دوران حیاتش و چه پس از مرگ نا بهنگامش در سی و دو سالگی بسیار مورد بی مهری قرار گرفته است. پس از به چاپ رسیدن یکی از شعرهایش به نام " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می شود و فروغ را بدکاره می خوانند. به زبان شعر چه زیبا یاد میکند از آن همه بی مهری:
" گریزانم از این مردم که با من---- به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت---- به دامانم دو صد پیرانه بستند"
با وجود گذشت سالها از مرگش هنوز فروغ مورد بی مهری بسیار است. چند سال پیش در تهران کتاب دیوان به اصطلاح کامل اشعار فروغ را از یک کتابفروشی خریدم. باور نمیکردم همه ی شعرهایش را اجازه چاپ داده باشند. برایم عجیب بود. درست پنداشته بودم. دزدانه شعرهایش را سانسور کرده بودند و به اسم دیوان کامل فروغ می فروختند.

شعر بسیار زیبای زیر به نام عروسک کوکی یکی از شاهکارهای فروغ است. شعر پُر مغزی ست. زبان حال خیلی از ماست. واگویه زیر بدون سانسور است. در نگاه اول شاید کمی طولانی بنماید. اما آنقدر زیباست که بارها خواهیدش خواند!


بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند.

میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار.

میتوان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک میگوید.

میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
میتوان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه
" دوست میدارم "

میتوان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت.

میتوان در بستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود.

میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را.

میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف.

میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد.
میتوان در گور مجهولی خدا را دید.
میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت.

میتوان در حجره های مسجدی پوسید.
**
چون زیارتنامه خوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت.

میتوان چشم ترا در پیله ی قهرش
دکمه ی بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت

میتوان چون آب در گودال خود خشکید.

میتوان زیبائی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد.

میتوان در قاب خالی مانده ی یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت.

میتوان باصورتک ها رخنه ی دیوار را پوشاند
میتوان با نقشهای پوچ تر آمیخت.

میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت.

میتوان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه ، من بسیار خوشبختم "

فروغ فرخزاد