ندارد.

کمی نوشتم، بعد همه را پاک کردم. قدیمیها راست میگویند:

تا مرد سخن نگفته باشد********* عیب و هنرش نهفته باشد
***
تکلیف بنده هم که روشن است.
*
پانوشت
1- امروز بعد از اینکه این پست را نوشتم داشتم خبرها را مرور میکردم که تیتر خبری از سایت تابناک چشمم را گرفت. نمیدانم چرا ولی احساس میکنم ارتباط غریبی بین آن خبر و این پست هست! به خصوص این قسمت خبر:
"امروزقلب همه دنیا با ماست. ایرانی هر کجای دنیا که می رود عزیز است . من در عراق یک پیامی به امریکا دادم گفتم شما با چه چیزی ایران را تهدید می کنید؟ من دیده ام و اطلاع دقیق دارم که همین سربازان و نیروهای نظامی شما با ما هستند!!!!"
باور کنید جای تعجب نیست! البته شاید نیست!
2- اما راست است که آدم حرف که کم می آورد گیر میدهد به سیاست. بنده به نوبه خودم ازنوشتن این پانوشت عذر میخواهم و همین حالا اعلام میکنم که غلط کردم! قول هم میدهم که دیگر تکرار نشود.

۳ نظر:

Hamed گفت...

كفش‌هايم كو،

كفش‌هايم كو،
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه‌ها مي‌گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي‌روبد.
بوي هجرت مي‌آيد:
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.

بايد امشب بروم.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچ كسي زاغچه‌يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
من به اندازه يك ابر دلم مي‌گيرد
وقتي از پنجره مي‌بينم حوري
- دختر بالغ همسايه -
پاي كمياب‌‌ترين نارون روي زمين
فقه مي‌خواند.

چيزهايي هم هست، لحظه‌هايي پر اوج
(مثلا" شاعره‌يي را ديدم
آن‌چنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبي از شب‌ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

بايد امشب بروم.

بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي‌واژه كه همواره مرا مي‌خواند.
يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفش‌هايم كو

ناشناس گفت...

من سکوتم را به تنهایی ماه پیوند زده ام
تنهایی ام را به ویرانی باد...
من با هرم آتش آمیختم،
سوختم،خاکستر شدم....
اما زنده ام.
در ماه تجلی می کنم
با باد می رقصم و بر آتش شراره می بارم
آه....دلخوشی های کوچک مرا می بینی؟!

ناشناس گفت...

طیبه و حامد عزیز، ممنون از شعرهای قشنگتون.