... یا مرگ افسانه ای بیش نیست


دو شب پیش با هم خوابگاهی ها دوچرخه را برداشتیم و زدیم بیرون. ساعت 10 شب بود. 30 دقیقه ای پا زدیم تا رسیدیم به یک منطقه بسیار زیبای کلگری. از اینجا که در نوک یک تپه واقع شده میشود تمام شهر را دید. ساختمانهای بلند و پر از نور. چند تا نیمکت هم آنجاست که بیشتر اوقات عشاق روی آن نشسته اند و از منظره بسیار زیبای آنجا لذت میبرند. گاهی هم بوسه ای و نوازشی. برخی مستند و برخی هشیار. جالب است که بدانید طبق قوانین کانادا نوشیدن مشروب در مکانهای عمومی ممنوع است. البته مردم اینجا و آنجا گوششان خیلی بدهکار این حرفها نیست. این است که میبینی هر کس یک شیشه آب پرتقال دستش است! البته آب پرتقال خالص هم نیست. به قول مولوی:
"بوی شراب میزند
خربزه در دهان مکن!"

بگذریم. روی نیمکت نشسته بودم و داشتم از تماشای قسمت مرکزی شهر لذت میبردم. این منظره خیلی برایم آشنا بود. اینها همان ساختمانهایی بودند که قبل از سفرم به کانادا بارها و بارها از گوگلِ زمین ( Google Earth ) به آنها نگاه کرده بودم. نگاه کرده بودم و آرزو کرده بودم که همه چیز به خوبی پیش برود و من روزی آنجا باشم.

حالا من اینجایم. سر خوشِ سر خوش. هوا کاملا تاریک شده (اینجا در تابستان هوا حدود ساعت ده و نیم شب تاریک میشود) و این تاریکی ارتباط عجیبی دارد با مرگ. و این منظره بسیار زیبا و این چراغهای رنگی و این هوای دل انگیز ارتباط عجیبی دارد با زندگی! به خودم میگویم کاش مرگ افسانه ای بیش نبود. آنگاه می شد برای همیشه لذت برد. برای همیشه دوست داشت. برای همیشه بود. می شد بینهایت هم آغوشی را تجربه کرد. بینهایت با هم بودن را. بینهایت بودن را...

۵ نظر:

ناشناس گفت...

دلم به اندازه تنهایی خدا گرفته.اما خوشحالم که بین این همه آدم امروز اینجا خوندم که بالاخره یه نفر به آرزوش و رویاش رسیده.دیشب درد مشترک با دوستی دلم را به درد آورده.برای ما دعا کنید.نسل ما نسل سوخته است . به نظر شما ما آینده ای داریم؟؟؟؟؟؟؟
دیگر ایران را دوست ندارم.مردمم را حتی خودم را.برای ما دعا کنید ....

ناشناس گفت...

دلمان قرار گرفت، از خواندن عرایضات . می دهیم از خزانه ی تپل آباد چند خمره روغن طلایی بدهند ببرند دم منزل تان. بارکلا قلمتان همچین پروا مروا حالیش نیست . . .خوب است

ناشناس گفت...

شما مسئول چک کردن صحت اسم بخش نظرات هستید؟ باید پوزش منو بپذیرید اما برای اینکار از کسی دستور نمی گیرم

ناشناس گفت...

به خودم میگویم کاش مرگ افسانه ای بیش نبود. آنگاه می شد برای همیشه لذت برد. برای همیشه دوست داشت. برای همیشه بود. می شد بینهایت هم آغوشی را تجربه کرد. بینهایت با هم بودن را. بینهایت بودن را...
!i!i!i!i!i!i!i!i!
يه ضرب المثل قديمي هست كه ميگه
اگه براي يه مسافرت يك هفته اي بري جايي بيشتر از 5/4 ديدني هاش رو ميبيني. اگه يك ماه بري 5/2 و اگه قرار باشه اونجا ساكن بشي، هيچوقت هيچجاييش رو نميبين !
قبول داري رفيق ؟

ناشناس گفت...

به خودم میگویم کاش مرگ افسانه ای بیش نبود. آنگاه می شد برای همیشه لذت برد. برای همیشه دوست داشت. برای همیشه بود. می شد بینهایت هم آغوشی را تجربه کرد. بینهایت با هم بودن را. بینهایت بودن را...
!i!i!i!i!i!i!i!i!
يه ضرب المثل قديمي هست كه ميگه
اگه براي يه مسافرت يك هفته اي بري جايي بيشتر از 5/4 ديدني هاش رو ميبيني. اگه يك ماه بري 5/2 و اگه قرار باشه اونجا ساكن بشي، هيچوقت هيچجاييش رو نميبين !
قبول داري رفيق ؟