چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد


شاید اگر انقلاب روزگارمان را سیاه نکرده بود همان روال توسعه ادامه یافته بود و اینک همانگونه که تلویزیون فرانسه در یکی از گزارش هایش اشاره کرده بود ایران چند سالی بود در راسته پنج کشور مرفه جهان قرار گرفته بود و بیش از دو دهه بود که کشوری مثل انگلستان رو هم پشت سر گذاشته بود . هویدا در بخشی از این مصاحبه که به فرانسه انجام شده بود در پاسخ به سوال خبرنگار از جایگاه نفت در ایران چنان روزی میگوید، اقتصاد کشور مثل کیک میماند و نفت تنها کمک میکند که خامه نهایی رو برای پوشش کیک بدان اضافه کنیم لینک

توضیحات زیر را که بر گرفته از خاطرات خلخالیست بخوانید تا ببینید که منتخب امام امت چیزی شبیه به میمون سیرکیست که آماده نمایش میشود
میگوید امام به من فرمود: شما به حرف بازرگانی ها گوش نکن. سرشار از عقده حقارت این گدا ی پاپتی اضافه میکند نورافکن های قوی، دادگاه را روشن کرده بودند. خبرنگاران مرتبن به این طرف و آنطرف میرفتند و می خواستند بدانند که جریان از چه قرار است و حتا به خود من مراجعه میکردند

آقای جنتی و آقای آذری و آقای محمدی گیلانی و دیگران هم به عنوان حکم حضور داشتند. من از همه خواستم که جلسه بهم بخورد. هویدا را از جلسه بیرون برده و از پله ها پایین آوردیم و به طرف حیاط مجاور حرکت دادیم. او که متوجه قضیه شده بود، بمن گفت بگویید احمد آقا، فرزند امام بیایند و یا با من تلفنی تماس بگیرند.

گفتم: کار فوق العاده ای که برای احمد آقا کرده اید این بود که بر فرض دستور دادید برای ایشان و همسر امام و یا دختران ایشان گذرنامه صادر کنند، این مسئله ای نیست که بتواند به شما کمک کند تا تبرئه شوید. هزاران نفر آواره و دربدر، در خارج از کشور بسر میبرند ولی همسران و فرزندان و پدران و مادران آنها در داخل کشور بودند و نمی توانستند گذرنامه بگیرند و حتا زندانیانی بودند که اجازه ملاقات در زندان را با فامیل خود نداشتند و سرانجام، به سرنوشت بیژن جزنی و شیخ نصرت اله انصاری و شیخ عبدالحسین سبحانی دزفولی گرفتار شدند و حالا قبرشان هم معلوم نیست. خلاصه، میتوانید وصیت کنی



-----------------------------------------------------------------------------------------------

در قم خدمت امام رسیدم. چند روزی نگذشته بود که در رندان قصر، پاسداران اعتصاب کردند، آنها رژه میرفتند و فریاد میزدند: خلخالی کجایی؟ دادگاه خلخالی ایجاد باید گردد، هویدای لامذهب اعدام باید گردد. سرانجام به قم آمدندو مصرانه از امام خواستند که مرا به دادگاه برگردانند. امام به من فرمود: شما به حرف بازرگانی ها گوش نکن. ناهار را در قم خوردم و به طرف تهران و زندان قصر حرکت کردم. به مجرد ورود من به قصر، شور و هیجانی به وجود آمد و صدای پایکوبی ها در قصر پیچید، آن چنان که هویدا و همپالگی هایش شوکه شدند. آنها متوجه شدند که بقول خودشان، خلخالی جلاد ، به قصر برگشته اس. ت

اما من غیر از درد مستضعفان، درد دیگری نداشتم و صدای ضجه مبارزین در زیر شکنجه های جلادان رژیم که به دستور دولت امیر عباس هویدا ها انجام میگرفت، در گوشم طنین انداز بود و نمی توانستم هیچگاه آنرا فراموش کنم.


افراد مسلح قسم خورده بودند که نگذارند من از زندان بیرون بروم و در واقع، همین کار را هم کردند و چند مرتبه که میخواستم برای کارهای ضروری به خارج از زندان بروم، آنها مانع شدند. خلاصه ما مشغول کار شدیم و مقدمات محاکمه تعداد زیادی از سرسپردگان رژیم شاه را فراهم کردیم که یکی از آنها هویدا بود. وقتی که من تصمیم گرفتم هویدا را اعدام کنم، قبل از هر کار به آقای هادوی اخطار کردم که وضع خودش را مشخص کند و به قم و به خدمت امام برود، چون امام اقدامات او را مفید نمی دانست. به دنبال این اخطار او با ناراحتی از پله های دادگاه پایین رفت و از زندان خارج شد.

او دادستان کل بود ولی کاری انجام نمیداد و اکثرن در یکی از اتاق های دادگاه میخوابید، ولی پس از صدور حکم، آنرا برای اجرا امضا میکرد. او بمن اطمینان داشت و میگفت: چون خلخالی مجتهد و متدین است، حکم او هم نافذ است. اگر چه او انسانی خوش نفس و متدین بود، ولی اهل سیاست نبود و از عمق مسائل هم چندان سر در نمی آورد.

من سپس نامه ای نوشتم و به داخل بند فرستادم. در نامه قید کردم که هویدا را برای پاره ای از توضیحات و سئوال و جواب به دادگاه بفرستند. آنها نزدیک ظهر بود که هویدا را آوردند. من گفتم: اورا در داخل ماشین و در یکی از گوشه های زندان قصر نگاه دارند. ساعت یک بعد از ظهر، زندان خلوت شد و هویدا را برای صرف ناهار به یکی از اتاقهای دادگاه آوردند. هنگام صرف غذا من به شوخی باو گفتم: اینجا مشروب زیاد است، زیرا شیشه های پر از مشروب را از خانه های طاغوتیان به اینجا آورده اند، آیا میل داری؟

گفت: آقای خلخالی ! دست از شوخی بر نمی داری؟

خلاصه آنروز غذا باقالی پلو با شوید بود، تمام شده بود و من نان و پنیر خوردم و سپس مشغول آماده کردن دادگاه شدم.

خبرنگاران زیادی در داخل دادگاه پرسه میزدند و میدانستند خبر مهمی است، ولی نمی دانستند که کدام یک از مجرمین را میخواهیم محاکمه کنیم. محکمه را آماده کرده بودند و تلویزیون مشغول فیلمبرداری بود. نورافکن های قوی، دادگاه را روشن کرده بودند. خبرنگاران مرتبن به این طرف و آنطرف میرفتند و می خواستند بدانند که جریان از چه قرار است و حتا به خود من مراجعه میکردند و می گفتند: مثل اینکه شما آماده کار مهمی هستید و تلکس های جهان آماده خبر گیری می باشند.

من به پاسداران گفتم: هر کس که میخواهد از زندان قصر و یا در دادگاه داخل بیاید، مانعی ندارد، ولی از بیرون رفتن آنها جلو گیری نمایید.

این دستنورات از ساعت 2 بعد از ظهر به مرحله اجرا در آمد. 4 یا 5 دستگاه تلفن وجود داشت ه میشد توسط آنها با خارج تماس برقرار کرد، اما من همه تلفن ها را قطع و گوشی ها را در یخچال گذاشته و در آن را قفل کردم تا کسی نتواند با خارج تماس بگیرد. به ساعت شروع محاکمه که ساعت 3 بعد از ظهر بود نزدی ک میشدیم. عقربه های ساعت به کندی حرکت و تماشاچی ها با بی صبری دقیقه شماری میکردند. سرانجام موعد مقرر فرا رسید و هویدا را برای محاکمه آماده کردند.

ممکن است پرسیده شود اینهمه اقدامات و احتیاط برای چه؟

در جواب باید بگویم که 25 روز قبل از محاکمه، در دفتر امام در قم، با مهندس بازرگان(که آقای دکتر یزدی و آقای صباغیان هم همراه او بودند و برای عرض گزارش نزد امام آمده بودند)، دست به یقه شدم. او گفت که: من با تو دست نمیدهم. گویا قصد داشت که اگر من دستم را به طرف او دراز کنم، او با من دست ندهد.

من گفتم: مگر من به طرف تو دست دراز کردم که میخواهی دست ندهی؟

گفت: شما بی خود و بی جهت افراد و از جمله، هویدا را محاکمه میکنی.

گفتم: من اصلن ترا قبول ندارم. البته چند نفر از پرسنل هوانیروز هم در آنجا بودند. آنها بازرگان و همراهانش را با هلی کوپتر به قم آورده بودند.

بالاخره سرو صدا بالا گرفت. او گفت: امام مرا امین میداند و مملکت را دست من سپرده است.

گفتم: اگر امام تو را امین مال این مملکت میداند، مرا هم امین جان این مردم میداند و جان مردم مهمتر از مال مرم است.

خلاصه آفاصانعی از اعضای باسابقه دفتر امام، همه ما را دعوت به سکوت کرد و مهندس بازرگان برای ملاقات با امام به اندرون رفت. امام هم جریان را فهمیده بود.

همانطور که قبلن عرض کردم تقصیر از خود بازرگان بود. آنها همگی مخالف اعدام هویدا و مقدم بودند. آنها دستور داده بودند برای محاکمه هویدا مسجد زندان قصر را آماده کنند و متین دفتری، نوه دختری مصدق که به زبان فرانسه تسلط داشت، بعنوان وکیل مدافع هویدا در کنار او قرار گیرد تا شاید از این رهگذر بتواند هویدا را تبرئه کنند و یا لااقل به عناوین مختلف و با سیاست بازی بتوانند دادگاه را ده سال به تاخیر بیاندازند و هویدا را مانند ذوالفقارعلی بوتو، نخست وزیر معدوم پاکستان، به مدت دو سال، همچون استخوانی در حلقوم ملت ایران نگاه دارند تا شاید از این ستون به آن ستون، فرجی باشد. آنها شاید با این وقت تلف کردن میخواستند هویدا را فراری بدهند، همانطوری که بختیار را فراری داده بودند. ما هم ششدانگ حواسمان جمع بود و نمی خواستیم که کلاه سرمان بگذارند. لذا با کمال جدیت، قصدم این بود که تا پایان محاکمه و حتا اعدام هویدا، کسی در خارج از زندان از سرنوشت او مطلع نشود.

هویدا راس ساعت 3 بعد از ظهر جلوی میز محاکمه قرار گرفت. خبرنگاران که متوجه جریان شده بودند، به طرف تلفن ها و در ورودی زندان هجوم بردند، تا خبر را به خارج اطلاع دهند، ولی با پیش بینی و اقداماتی که قبلن شده بود، موفق نشدند. اگر خبر به بیرون به ویژه به کابینه بازرگان درز میکرد، آنها بدون فوت وقت دست بکار میشدند و به هر وسیله ای که بود جلوی محاکمه را میگرفتند. روی همین اصل، این همه سختی کشیدم تا جریان دادگاه به خارج رسوخ پیدا نکند. مع الوصف، دیدم که یک فروند هلی کوپتر در بالای ساختمان زندان پرواز میکند و خیلی پایین و حتا تا نزدیک پنجره های دادگاه آمده بود. همه در آن روز شاهد پرواز این هلی کوپتر در بالای ساختمان زندان بودند و ما نفهمیدیم که این پرواز برای چه منظوری بوده است. این دومین جلسه محاکمه هویدا بود. او تا میتوانست از خود دفاع کرد و خلاصه، همه حرفهای او در حول این محور دور میزد که «سیستم تصمیم میگرفت و عمل میکرد و افراد کاره ای نبودند. آن وقت آن رژیم بود و حالا رژیم دیگری برقرار شده است و افراد بی تقصیرند».

من گفتم: شما با این کیفیت و مدافعات، حتا شاه را هم تبرئه میکنید.

ایشان گفت: شاه از همه جریان ها باخبر بود. و من روز تاسوعا عاشورای 57 با هلی کوپتر تا میدان آزادی و بالای جمعیت پرواز کردم و برگشتم و به شاه گفتم که این حرکت، تظاهرات یک دسته نیست، بلکه یک رفراندم است و همه مردم تهران و ایران میخواهند که دیگر شما نباشید.

شاه گفت: چاره چیست؟

گفتم: به غیر از رفتن، شما چاره دیگری ندارید.

شاه رفت ولی من بدبخت و اسیر دست شما هستم و نمی دانم که این تماشاچی ها آیا پاسدارند و یا افراد معمولی؟

گفتم: فرق نمی کند، پاسداران مانند ساواکی های شما نبوده و نیستند و جز مردم هستند و مردم معمولی هم در دادگاه هستند.

اینجانب قریب نیم ساعت تا سه ربع صحبت کردم و حرف هایم روی نوار ضبط است. در صحبت هایم تمام کارهای خلاف هویدا را یکی پس از دیگری شمردم و او نتوانست به هیچ یک از آنها پاسخ دهد. سپس گفتم: آقای هویدا شما میگویید سیستم، یعنی، سیستم زندان درست کرد و شکنجه گاه آفرید و مردم را به منگنه گذاشت و در خیابان ها شکار کرد و کشت و نفت را مجانی به اسرائیل داد و دست مستشاران آمریکا و اسرائیل را در ایران باز گذاشت و مبارزین را پس از اتمام دوره زندان، چندین سال دیگر در زندان نگاه داشت و این همه بی بند و باری و فجایع، همه و همه زیر سیستم بود و شما سیزده سال تمام حکومت کردید، ولی بی خبر از همه چیز و همه جا! آیا ممکن است کسی نخست وزیر مملکت بشود و بتواند خودش را به این آسانی تبرئه کند؟ یک پاسبان یا یک سپور و یا یک ساواکی معمولی نمی تواند از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند تا چه رسد به شما که یکه تاز میدان در ایران بودید. چگونه میتوانیم این همه خلاف کاری ها و لاس زدن ها با سیا و سردمداران فساد در اروپا و آمریکا و به هدر دادن و در اختیار آمریکا گذاشتن این همه بودجه و منابع کشور را نادیده بگیریم؟

خلاصه جرمهای دیگر اورا یکی پس از دیگری از جمله ارتباط اورا با اسرائیل و تعمیر مقبره های عکا و حیفا شمردم. او تقریبن گیج شده بود، مانند کسی که سرسام گرفته باشد. گفت تکلیفم چیست؟

گفتم: تکلیف این است که آخرین دفاعیات خود را بکنی.

مثل اینکه متوجه منظورم شد، لذا گفت: من نمی گویم بی تقصیر بودم، کارهای مفیدی هم کردم. سبک سنگین بکنید. میخواهم تاریخ 25 ساله ایران را بنویسم. به من مهلت بدهید تا در فراغت بتوانم تاریخ را بنویسم.

گفتم: بعد از این، تاریخ نویس زیاد خواهد بود و سبک سنگین کردیم، جزای شما همان جزای مفسدین فی الارض است. ایشان روی این کلمه، چون عربی بود، توقف کرده و مناقشه میکرد.

من گفتم: کسانی که در روی زمین فساد و تباهی را گسترش میدهند، جزای آنها مرگ است. پس از شنیدن این سخن او به عجز و لابه افتاد، ولی دیگر دیر شده بود.

آقای جنتی و آقای آذری و آقای محمدی گیلانی و دیگران هم به عنوان حکم حضور داشتند. من از همه خواستم که جلسه بهم بخورد. هویدا را از جلسه بیرون برده و از پله ها پایین آوردیم و به طرف حیاط مجاور حرکت دادیم. او که متوجه قضیه شده بود، بمن گفت بگویید احمد آقا، فرزند امام بیایند و یا با من تلفنی تماس بگیرند.

گفتم: کار فوق العاده ای که برای احمد آقا کرده اید این بود که بر فرض دستور دادید برای ایشان و همسر امام و یا دختران ایشان گذرنامه صادر کنند، این مسئله ای نیست که بتواند به شما کمک کند تا تبرئه شوید. هزاران نفر آواره و دربدر، در خارج از کشور بسر میبرند ولی همسران و فرزندان و پدران و مادران آنها در داخل کشور بودند و نمی توانستند گذرنامه بگیرند و حتا زندانیانی بودند که اجازه ملاقات در زندان را با فامیل خود نداشتند و سرانجام، به سرنوشت بیژن جزنی و شیخ نصرت اله انصاری و شیخ عبدالحسین سبحانی دزفولی گرفتار شدند و حالا قبرشان هم معلوم نیست. خلاصه، میتوانید وصیت کنید.

هویدا در حالی که عرق میریخت گفت: حضرت خلخالی! من نمی گویم مرا اعدام نکنید، ولی خواهش میکنم به مدت دوماه اعدام مرا به تاخیر بیاندازید. دولت موقت بمن وعده داده است.

من گفتم: اصل تفکیک قوای ثلاثه: مقننه و قضاییه و مجریه را دولت موقت هم قبول دارد.

خلاصه هر چه او اصرار کرد، من قبول نکردم و گفتم: وصیت خود را بنویس!

او گفت: حضرت خلخالی! یک میلیارد دلار به شما میدهم تا شما این کار را به عقب بیاندازید.

گفتم: اینها شعر است و من نمی توانم در پیشگاه ملت ایران، جوابگوی تاخیر محاکمه و اعدام شما باشم.

هویدا گفت: سلام مرا به مادرم برسانید، و بگویید به دیدن من بیاید، چون او علاقه زیادی به من دارد و غیر از من کسی را ندارد.

گفتم: مادران زیادی بودند که گریه میکردند، ولی نتوانستند عزیزان خود را قبل از اعدام ببینند، ولی هر چه گشتیم تا مادر هویدا را بدیدن پسرش ببریم او در دسترس نبود.

روزگار است، این که گه عزت دهد گه خوار دارد

چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

هویدا حاضر بنوشتن وصیت نشد تا شاید دستور اعدام او به تاخیر افتد و همین را فرجه حساب میکرد و شاید نصور میکرد، دستی از غیب برای نجات او بیرون بیاید، ولی چاره ای نداشتیم و سرانجام حکم را اجرا کردیم.

پس از آن، من داخل زندان آمدم. افراد مسئول از جمله «نراقی»، به من گفتند: چه باید بکنیم؟

گفتم: در باره چه چیزی صحبت می کنید؟

گفتند: در باره هویدا.

گفتم: کار او تمام است و هویدایی دیگر در عالم وجود ندارد.

-------------------------------------------------------------------------

خاطرات صادق خلخالی، اولین حاکم شرع دادگاه های انقلاب، نشر سایه، تهران سال 1379،

ص 387 - 379

(این چاپ بوسیله جمهوری اسلامی سانسور شده است)


دست كه هست

فریدون مشیری

شنیدن این شعر با صدا ی خود فریدون مشیری صفایی دیگر داشت ، بر نام نامیرایش در سطر بالا کلیک کنید و ببینید و بشنوید

از دل و ديده ، گرامی تر هم

آيا هست ؟

- دست ،

آری ، ز دل و ديده گرامی تر :

دست !

زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل كنی از دنيا ،

دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمين ،

دست دارد همه را زير نگين !

سلطنت را كه شنيده ست چنين ؟!

شرف دست همين بس كه نوشتن با اوست !

خوشترين مايه دلبستگي من با اوست .

در فروبسته ترين دشواری ،

در گرانبارترين نوميدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

- هيچت ار نيست مخور خون جگر ،

دست كه هست !

بيستون را ياد آر ،

دست هايت را بسپار به كار ،

كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !

وه چه نيروی شگفت انگيزي است ،

دست هايی كه به هم پيوسته است !

به يقين ، هر كه به هر جای ، در آيد از پاي

دست هايش بسته است !

دست در دست كسی ،

يعنی : پيوند دو جان !

دست در دست كسی

يعنی : پيمان دو عشق !

دست در دست كسی داری اگر ،

دانی ، دست ،

چه سخن ها كه بيان می كند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند كه از دست طبيب ،

گرمی مهر به پيشانی بيمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آيی و سرمست برافشاني دست ،

پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !

لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !

دست ، گنجينه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در ياري نابينايی ،

خواه در ساختن فردايی !

آنچه آتش به دلم مي زند ، اينك ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار اين درد و دريغ است كه ما

تيرهامان به هدف نيك رسيده است ، ولی

دست هامان ، نرسيده است به هم


از دل و ديده ، گرامی تر هم

آيا هست ؟

- دست ،

آری ، ز دل و ديده گرامی تر :

دست !

زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل كنی از دنيا ،

دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمين ،

دست دارد همه را زير نگين !

سلطنت را كه شنيده ست چنين ؟!

شرف دست همين بس كه نوشتن با اوست !

خوشترين مايه دلبستگي من با اوست .

در فروبسته ترين دشواری ،

در گرانبارترين نوميدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

- هيچت ار نيست مخور خون جگر ،

دست كه هست !

بيستون را ياد آر ،

دست هايت را بسپار به كار ،

كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !

وه چه نيروی شگفت انگيزي است ،

دست هايی كه به هم پيوسته است !

به يقين ، هر كه به هر جای ، در آيد از پاي

دست هايش بسته است !

دست در دست كسی ،

يعنی : پيوند دو جان !

دست در دست كسی

يعنی : پيمان دو عشق !

دست در دست كسی داری اگر ،

دانی ، دست ،

چه سخن ها كه بيان می كند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند كه از دست طبيب ،

گرمی مهر به پيشانی بيمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آيی و سرمست برافشاني دست ،

پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !

لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !

دست ، گنجينه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در ياري نابينايی ،

خواه در ساختن فردايی !

آنچه آتش به دلم مي زند ، اينك ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار اين درد و دريغ است كه ما

تيرهامان به هدف نيك رسيده است ، ولی

دست هامان ، نرسيده است به هم

اندازه نگهدار که اندازه نکوست * هم در خور دشمن است و هم لایق دوست

برای دیده انصافگردوست .

نوشته بودی :

برای خدا باش. خالص باش. بی شمار نباش. برنامه ات سی صد نفر هم بیننده داشت خم به ابرو نیاور آن وقت. که در اقلیت بودن تنها بودن نیست. چه بسا گروهی اندک که بر بسیاران غلبه کردند(A)

پس چرا رهبرمان هم اینقدر به" اکثرهم" اون هم از نوع لایعقلونش یا لایعلمونش مصباح وار(پاورقی 0 را ببین ) ننازید? چرا نکرد که خم به ابرو نیاورد آن مرد خدا ? بجایش چهل میلیون مهم شد(1) ولو اینکه چهل میلیون دستهاشان به هوا باشد، ریاست به دست ایشان صحیح است نه خطا ، شاعر هم غلط کرده که فرموده ریاست به دست کسانی خطاست که از دستشان دست ها بر هواست
شما یادت نیست (2) چون این انقلاب برای آزادی بود نه استقرار حکومت الله که حکومت الله مستقر بوده بود به قولی. اما گمانم چون تکیه گاه قدرت جایگهی سخت نکوست وهنگامه غلبه گروهی اندک بر بسیاران دیریست گذشته .

(A):

http://bigomaan.blogspot.com/2010/12/blog-post_19.html

(0): مصباح وار هم از این رو که خیلی از مومنین این آیات را نفی اکثریت ندانسته و با اشاره به شان و نزول آیات در باب ساعت قیامت : قل انما علمها عند الله و لکن اکثرالناس لایعلمون (۱۸۷ اعراف ) یا استقرار یوسف : و کذالک مکنا لیوسف فی الارض ... والله غالب علی امره و لکن اکثرالناس لایعلمون (۲۱ یوسف )
(1): http://www.youtube.com/watch?v=MqcOMMpz5lg
(2): در پاسخ به نقد گونه دیگر شما ذیل عنوان "شما یادتان نمیاد ولی" :
http://bigomaan.blogspot.com/2010/12/blog-post_27.html

که ذیلا پاسخ میدهم .

بسیار در عجبم که انسان مستعدی چون تو چرا اصرار دارد که پاره ای بزرگ از حقایق دال بر انحراف انقلاب را به دیده کتمان بنگرد .

در خصوص همين بچه ريش دارهای بزن بهادر و آدم هاي متوسط و فقير و پوپوليست و اينها که قادر ان به انجام امور تلقیشان کرده بودی از سه نکته غافل مباش:

نخست اینکه اگر مباحثی ناظر به ارتباط با شیطان بزرگ زمان خاتمی مطرح شده بود ، چه وا اسلاما ها که سر نمیرفت که حالا محمود خان صراحتا نامه فدات شم میده و پیشنهاد میزگرد حل مسائل جهانی با اوباما چپ و راست مطرح میکنه
ثانیا
فراموشت نشده نه روز یک بحران را که یا نفت هشت دلاری را که یا صندوق ذخیره ارزی پر را که ، یا شیب تقریبا دائمی نزولی تورم را که ، یا نمیخواهی بگویی که خودمان هفت تیر برداشتیم زدیم کله حجاریان را ترکاندیم که یا تاریک فکرانمان را خودمان مثله کردیم که

سوما آن دولت روشنفكران و مدعيان و نخبگان و اينها دولت بازرگان بود . به قول خامنه ای خودمان آن موقع نمی توانستیم یعنی بلد نبودند ، ایت الله طالقانی چه زیبا گفته بود که اینها صفا و وفا ندارند (این را حتما گوش کن )

بازرگان که پریروز سالگرد رحلتش بود, فرمود که ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم * یک دم نشد که بی سر خر زندگی کنیم

میدانی دوست من مشکل از زمانی شرو ع شد که تخصص بی تعهد نخواستیم و ریش معیار عروج شد برای بسی . خلط مبحث کافیست ازیرا تا جایی که به اصول گرایان مربوط است قرار نبود قبوض آب و برقی در بین باشد تا چه رسد به سرعت و مهارت غيرقابل باور در طرح هدفمند كردن يارانه یا كارت سوخت دو چیز در گوشم زنگ میزند این سخنرانی و این ایه : والذین هم لاماناتهم و عهدهم راعون (سوره مؤمنون، آیه 8). بین اینها وسرعت و مهارت غيرقابل باور البته شاید ربطی نباشد. نه حسنکی آماده نه حسنکی رفته ، ما هم که خوابیم.

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست * از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

(3) : http://www.youtube.com/watch?v=4NWfg0SJRck

(4): http://www.youtube.com/watch?v=vEh_T1Ooq2o

از نامه یک دوست عزیز --------------------------


ما دیگه هیچکدوممون آدمهای قبل از انتخابات نیستیم. انگار یه فصل جدید رقم خورد
. فصلی که توش هر روز بیشتر از دیروز بهمون سم استیصال رو خوروندند. تا باور کنیم که دیگه کاری ازمون بر نمیاد، و فقط در آتش سوختن مملکتمون رو نظاره کنیم و بر خاکسترش اشک بریزیم. و چه قشنگ گفتی، افسردگی، افسردگی از همه رویاهایی که برای میهنمون داشتیم و نقش برآبش کردند. اما نه، کور خوندند. میخوان بهمون بفهمونند که دیگه کاری از دستمون بر نمیاد؟ نه کور خوندند. منم ته دلم خالیه اما میدونم که این نگرانی رو میشه سرمنشا کارهای بزرگی کرد. شاید ما نتونستیم حقمون رو پس بگیریم، اما میتونیم توی یه میدون دیگه وارد بازی بشیم. اونها ایران خراب با مردمی افسرده میخوان، مردمی میخوان که گوشت همدیگه رو بخورن، و از پشت به هم خنجر بزنند. میخوان ما رو نسبت به هم بی تفاوت کنند، تا تک تک گیرمون بیارن و هر کاری خواستن باهامون بکنن. اما اینجا رو کور خوندند.
این نگرانی ای که گرفتارش هستیم رو دست کم نگیر
باهاش کلی کار میتونیم بکنیم