برایم دعا کنید


از وقتی که آمده ام اینجا، دنبال بهانه می گردم که گریه کنم. شاید از خوشی باشد. شاید از ترس. شاید از تنهایی ....
چند ماه پیش که بعد از یک سال رفتم ایران دیدم خیلی چیزها عوض شده. اولین باری بود که احساس کردم پدر و مادرم، پدر و مادر الهام، دایی رحیم، خاله، و خیلی های دیگر دارند پیر میشوند. مادر بزرگم هم که بی قرار و بی حافظه شده. انگار بیقرار رفتن است. مثل من که بیقرار این سفر بودم. زندگی خیلی کوتاه است خیلی!
دوستان عزیز و مَجازیم! امروز روز مهمی ست برای من، لطفا برایم دعا کنید!
ممنون.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

و توکل بر آن خدای مقتدر مهربان کن- آن خدایی که چون از شوقش به نماز برخیزی تو را می نگرد. (شعراء-217/218)