به یاد...


1-اگر خاطرتان باشد چندی پیش پستی گذاشته بودم به نام "یا مرگ افسانه ای بیش نیست...". عکس زیبایی از شهر کلگری در شب را هم در آن پست باگذاری کرده بودم. دیروز با الهام آنجا بودیم. با دوچرخه کُلی پا زدیم تا رسیدیم. وقتی که رسیدیم هوا هنوز روشن بود. رفتیم به سمت یکی از نیمکتها که از شانس خوب ما خالی بود. وقتی رسیدیم یک نوشته بُرُنزی نصب شده روی چوب نیمکت نظرم را جلب کرد. جلوتر رفتم تا بتوانم نوشته را بخوانم. اینگونه نوشته بود:

"به یادِ عشق من بانو ... (1995-1927). ما اینجا را خیلی دوست داشتیم و بسیار به این مکان می آمدیم. امضا .... "

عکس نیمکت را و منظره رو به روی آنرا میتوانید ببینید. کمی بعد که یکی دیگر از نیمکتها خالی شد دیدم آن هم به یاد کسی خریده و در محل نصب شده است. یکی از نیمکتها هم هدیه تولد خانمی بود.


2- مردم غرب آن طور هم که به ما گفته اند بی عاطفه نیستند. خیلی ها در کارهای خیریه مشغولند. آدمهای عادی. دختران و پسران جوان! دولت هم پشتیبانی و مدیریت میکند. دختری را میشناسم که 22 سال سن دارد. در یک برنامه ای وارد شده شده به نام "خواهر بزرگتر". پس از یک دوره آموزشی کوتاه، کودکی را به برادری یا خواهری انتخاب میکند. کودکانی که زیر پوشش این برنامه هستند اغلب از خانواده های فقیرند. کاری که این برادر یا خواهر بزرگ انجام میدهد این است که هفته ای 3-4 ساعت خواهر یا برادر کوچکش را به پارک یا سینما میبرد یا به رستوران یا.... همین. نه پولی داده میشود نه پولی گرفته میشود.


3- در کانادا هیچ شهروندی حق ندارد به شهروند دیگری در مورد رفتار یا کار بدی که دیگری مرتکب شده تذکر بدهد. وظیفه تامین امنیت روانی و غیر روانی با پلیس است. یادم به امر به معروف و نهی از منکر خودمان افتاد. هر آدم پا پتی به خودش اجازه میدهد جلو دختر و زن مردم را بگیرد و در مورد رنگ ماتیک و خط چشم و ... تذکر بدهد!

۸ نظر:

ناشناس گفت...

سلام.چه جای قشنگی!

ناشناس گفت...

دلم میخواست اینجا بودین و من مثل اون موقع ها آویزون در کلاساتون می شدم تا بیام تو و ازتون سوال بپرسم!
یادش.... بخیر.
در مورد یه کار درسی نیاز به کمکتون دارم.
شما وقت دارین؟
اگر وقت دارین میل تون رو بگذارین تا تماس بگیرم.
مرسی.

وحید گفت...

سلام.
لطفا به این آدرس ایمیل کنید.
dargah2008@gmail.com

ناشناس گفت...

سلام استاد،ممنون از اینکه میلتون رو گذاشتین.
میلم رسید به شما؟

ناشناس گفت...

سلام.
چند وقته سر نزدم ؟
هوم ! زياد نيست !
لااقل يك سال نشده هنوز !!!
1- ....
2- چه كار جالبي ! كاش منم ميتونستم خواهر بزرگتر يكي بشم كه اون منو ببره سينما و پارك !!!!! چون خواهر 5 ساله ي خودم كه حتي بهونه اش رو هم نميگيره بلكه به بهونه ي اون يه چيزيم گير من بياد اين وسط !!!
3- آخرين باري كه گيرشون افتادم سر آرايش بود. انقدر از لباسام مطمئن بودم كه در كمال اعتماد به نفس با مامانم رفتم تو پاساژ. ولي خوب .... زنه گفت اين آرايشي كه تو كردي رو من بخوام برم عروسي هم نميكنم ! گفتم ببخشيد رادان اعلام نكرده بود طرح جديد بر اساس ميزان آرايش شما در عروسي اجرا ميشه! و نتيجه اينكه .... خوب واضحه كه آخرش من به نوع خاصي از غلط خوردن! افتادم !!!!
هوم ! يه به روز رسانيه كامل تو كامنتدونيت انجام دادم !!!!

ناشناس گفت...

هر انسانی می تونه خودشو بی احساس و بی عاطفه کنی این ربطی به غربی بودن یا شرقی بودن نداره!!!!

بعضی اشیا چه خاطره های قشنگی می تونن باشن!!! یه نیمکت تنها ! یا حتی یه گردنبند تراشیده شده چوبی!!!!

وحید گفت...

پاسخ طیبه:
سلام. ایمیلتون رو گرفتم و پاسخ دادم.
پیروز باشی.

ناشناس گفت...

سلام
مرسی استاد گلم.
گواهینامه تون هم مبارکه،من که هنوز ایرانیشم ندارم!