جای همه تان خالی

"بر نمي شد گر ز بام كلبه ها دودي،
يا كه سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد،
ردِّ پاها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان،
ما چه مي كرديم در كولاكِ دل آشفته ي دم سرد؟"
سیاوش کسرایی.
***
پاسی از شب گذشته و کف اتاق پر شده از کاغذ و کتاب. خسته شدم. باور کنید دکترا گرفتن خیلی سخت است. هرچه کار میکنی کم است. هرچند همه این خر کاری برایم ترجیح دارد به یک روز در ایران کار کردن. (صبح ساعت 5:50 دقیقه سر سه راه افسریه منتظر سرویس اساتید. همه راننده های محترم اتوبوس و کامیون هم تا به صف دور و دراز اساتید اتو کشیده میرسیدند شیطنت شان گُل میکرد و پا را تا آخر روی گاز وسیله نقلیه گزاییل سوزشان فشار میدادند. خلاصه -دو سه دقیقه ای- همه مان بوی روغن سوخته گرفته بودیم. سرویس که میرسید تازه اول بدبختی بود. جمعیت اساتید دنبال در اتوبوس میدویدند تا اتوبوس متوقف شود. اگر من هم جای راننده سرویس بودم بَدَم نمیامد کمی دورتر نگه دارم تا شب برای در و فامیل قیافه بگیرم که هر روز صبح یک مشت دکتر و مهندس مثل ... دنبال ماشین من میدوند و به من سلام میکنند و مرا تحویل میگیرند.
تازه سیاست هم کلی تاثیر داشت در اینکه اتوبوس کجا بایستد. جنبش اساتید زن هر روز کُلی غُر میزدند که چرا اتوبوس جلوی پای مردها ایستاد؟ فردا هم نوبت به آقایان بود که دم آقای راننده را ببینند و ....
از همه بدتر یک هرزه جوان نوچه حاج آقا و نماینده حراست بود که آخر ما نفهمیدیم چرا همیشه در سرویس اساتید حضور داشت! به گمانم مسوول جلوگیری از بعضی مسایل بود!!! بیست و پنج شش ساله و بسیار بی نزاکت با یک خروار ریش شپش زده و البته چند حلقه انگشتری عقیق در دست.
آقا سرتان را در نیاورم که بعد از اینهمه تحقیر و استرس اول صبح تازه میرسیدیم دان ش گاه !
بگذریم که اگر بخواهم این پرانتز را ادامه دهم حالا حالا کش دارد)
اینجا پاییز شروع شده. پاییز برگ ریزانِ هزار رنگ! امروز خِش خِش برگها زیر پایم مرا برد به کوچه های خیابان "قصر دشت" شیراز که هر پاییز فرش میشد با برگ درختانِ نمیدانم سپیدار بود یا چنار یا چیز دیگری.
کلگری این روزها خیلی زیباست. جای همه تان خالی.
***
پا نوشت: قابل توجه ایده و سایر دوستان
-جهت اطلاع ط و ل میکنم که زندگی در اینجا هم چندان خالی از استرس و سیاست و قالتاق بازی و دروغ و دو رنگی نیست! نا سلامتی هم وطنهای عزیز ایرانی هر از گاهی یک حال حسابی به آدم میدهند. اگر هم مثل بنده بد شانس باشید از گزند حسادتها و تنگ نظری برخی همو ت نان تان هفته ای یکی دو بار بهره مند میشوید. باور کنید نمیفهمم چرا دنیای بعضی از ما ایرانیها اینقدر کوچک است!

۴ نظر:

ناشناس گفت...

SalamVahid

I am in Calgary for VTC 2008

I'd be glad to meet you
could you email me your contact number?
M. Fakharzadeh

mfakharzadeh@yahoo.com

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
وحید گفت...

لطفا به اسم شخص خاصی اشاره نکنیم. آنچه که گاهی به عنوان خاطره و با کمی اغراق یا طنز اینجا می آورم زبان حال خیلی هاست.
از اینکه مجبور شدم نمایش نظرتان را غیر فعال کنم پوزش میخواهم.
درگاه

ناشناس گفت...

فكرش را بكن !
اسم استاد كه مي آيد نا خود آگاه ياد امتحان مي افتي و نمره و .... و آخر ميرسي به دانشجو !
يك جور هايي جور نميشود ! نه رابطه ي باجناقها با هم! نه استاد و دانشجو ! سلامي هم اگر رد و بدل شد بي طمع نيست ! شك نكن !
اولش كه خواندم حس كردم چه وضع افتضاحي ! يك استاد مملكت و توهين به اين واضحي ؟!
اما راستش الان كه منويسم نيشم باز است ! و شديدا تخيلاتم فعال !‌
__________________
بي انصاف نباش ! فوق فوقش 10-15 نفر از همو ت نان دورت را گرفته اند .
ميداني اينجا با چه ضريبي دوره يمان كرده اند !
!...!