غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد



با تمام وجود خجالت کشیدم، تا بحال این قدر طولانی مو بر تنم سیخ نمانده بود، نه اینکه نمیدانستم(از همنجایی که شما هم میتوانید بدانید ) که محمد رضا جلایی پور کی برگشته ایران و یا کلا کیست ، چیست از کجاست و تا کجا ادامه خواهد داد ...(او ممتد است و اکنون به زعم من در دوران قبضش ، نوبت به بسطش هم خواهد رسید ...)

اما خواندن مکرر شرح حال بانوی تنها و منتظرش
/http://fatemehshams.com/2010/07/10/post_191
،درست مانند داستان رمان پرداز های بزرگ که اگر کوچکترین حسی یا تجربه ای مشترک با آنها داشته باشی ، حس میکنی کسی داستان زندگی آن مقاطع مربوط به آن حس یا تجربه را دارد از قول تو مینویسد و چه زیبا مینویسد ،من را همراه خودش کرده بود: گشایش کوچک خانه دونفره دانشجویی و توفیر اساسی که در حسی که نسبت به سقف روی سرت داری ایجاد میکند ، داشتن جایی برای آوردن قالی که در غربت، ایرانی میشود پهن شده روی کف خانه ات .اضافه بار و دلگرمی خانه ای که اینبار جای این بار اضافه را خواهد داشت ، اسباب آشپز خانه ، ظروف و هزار نکته خرس خورده دیگر ...


اما چه شد که با تمام وجود خجالت کشیدم ، هیچ ، رسیدم به این جمله که نشست توی استخوانم : خاتمی که انصراف داد ساک‌اش را بست و رفت ایران...همین ،
این خودش برای من درس عشق(میتوانید بخوانید جنون ) پیشرفته ای است که مکتب انگشت شمار دارندگان چنین درسهایی برایم آن قدر ها غنی هست که حالا حالا ها بتوانم از قبلش چیز یاد بگیرم .
چند ساعت پیش داشتم شعر میخواندم ، رسیدم به چکامه ای از مشیری مرحوم ، فریدون ، دو سه بیتش را نوشتم جایی ، حالا دوباره خواندمش با نیت کسی که خاتمی که انصراف داد ساک‌اش را بست و رفت ایران، آن کس خشم به جان تاخته،بغض‌ گل‌ انداخته‌، روی برافروخته و مشت‌ برافراخته‌ ای بود که توفان شرر، فرياد خطر و پرچم‌ ره‌ شد .

ای خشم‌ به‌ جان‌ تاخته‌ توفان‌ شرر شو
ای بغض‌ گل‌ انداخته‌ فرياد خطر شو
ای روی برافروخته‌، خود پرچم‌ ره‌ باش
ای مشت‌ برافراخته‌، افراخته‌تر شو
ای حافظ‌ جان‌ وطن‌ از خانه‌ برون‌ آی
از خانه‌ برون‌ چيست‌ كه‌ از خويش‌ به‌ در شو
گر شعله‌ فرو ريزد، بشتاب‌ و مينديش
‌ور تيغ‌ فرو بارد، ای سينه‌ سپر شو
خاک‌ پدران‌ است‌ كه‌ دست‌ دگران‌ است
‌هان‌ ای پسرم‌، خانه‌ نگهدار پدر شو!
ديوار مصيبت‌كده‌ی حوصله‌ بشكن
‌شرم‌ آيدم‌ از اين‌ همه‌ صبر تو، ظفر شو
تا خود جگر روبهكان‌ را بدرانی
چون‌ شير درين‌ بيشه‌ سراپای جگر شو
مسپار وطن‌ را به‌ قضا و قدر ای دوست
خود بر سرِ اين‌، تن‌ به‌ قضا داده‌ قدر شو
فرياد به‌ فرياد بيفزای، كه‌ وقت‌ است‌
در يك‌ نفس‌ تازه‌ اثرهاست‌، اثر شو
ايرانی آزاده‌! جهان‌ چشم‌ به‌ راه‌ است
‌ايران‌ كهن‌ در خطر افتاده‌، خبر شو!
مشتی خس‌ و خارند، به‌ يك‌ شعله‌ بسوزان
‌بر ظلمت‌ اين‌ شام‌ سيه‌، فام‌ سحر شو

محمد رضا جلایی پور ، خاتمی که انصراف داد ساک‌اش را بست و رفت ایران و من فقط عاجزانه نیمه شبی در تیر سرودم: کاش میشد بند از بندم بگسلند، میهنم را وانهند ...
و الان نشستم پست میکنم که مسپار وطن‌ را به‌ قضا و قدر ای دوست... که فرقی ندارد با اینکه بگویم لنگش کن !

آرزویم برای ایران مان آگاهی است ، در مقایس کلان و از همین رو امیدم به آگاهی بخشیدن آگاهان شجاع و نه هیچ کس دیگر، محدود میشود ...

آزاد شوی محمد رضا و شاد و پرتوان و توان افزا پیر شوی ...



حامد

هیچ نظری موجود نیست: