زادروز

و آن ساعتی که به بهانه زادروز هدیه ام دادی
انگار
تمامی لحظات لعنتی بی تو بودن را تا حدوث پشیمانی و اشک ، ندامت و آه میشمرد .
و اشکهای امروز صبح ، اشکهای نیمه شب راز آلود تو، نقطه اختمام جوانی بود.
حکایت هم خوانی کوچه فریدون است که تکرار نخواهد شد ! خواهد شد...؟
خود را مقصر ندان نیمه رهایی بخش ، خود را مقصر ندان گرچه حدوث جدایی را تو آغازیدی و من پایان دادم،
اینک تولد تو نزدیک میشود و هجرت آن ابر مرد نیز ...
و برگهای خزان زاده ای را که امروز دیدم و آزادی را که نفس کشیدم فایده ای نیست ،
سیگاری که افروختم در گوش باد نجوا کرد :
لعنت به خدا، چه باشد چه نباشد که گر نباشد لعنتی است بر کلمه ای و گر باشد
بر بی عدالتی واضحی که خدای احمقتر از آن است که ببیند ...
ما در آزادی عاشقی نکردیم ، ما در آزادی گیسو و دامن به باد و تن به هوس نسپردیم
تا آن خدای گوساله آخرتمان را آباد کند،تسلیم شدیم مسلمان شدیم و ازین خرتر ممکن نبود ....
و من امروز بسی درفشاندم که آن گیسوان و آن عشق آتشین را بجای ساحل در گورستان تجربه کردیم و فرودگاه بی پرواز ،
همزاد از خردسالی عاشق من

هیچ نظری موجود نیست: