نان

"نان،
نیروی شگفت رسالت را مغلوب کرده بود...
"
(فروغ فرخزاد)

شکم سیر را خواب شیرین پسین باید و بس.
خرده سرابی اما لب تشنه را تا به کجا که نمیبرد....


زمستان

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گريبان است.
کسی سر برنيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را.
نگه تا پيش پا را ديد نتواند،
که ره تاريک و لغزان‌ست.
وگر دست محبت سوی کس يازی،
به اکراه آورد دست از بغل بيرون،
که سرما سخت سوزان است.

نفس، کز گرمگاه سينه می‌آيد برون،
ابری شود تاريک.
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت.

نفس کاينست، پس ديگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديک؟

مسيحای جوانمرد من! ای ترسای پير پيرهن چرکين!
هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی،
در بگشای!
...

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگين، درختان اسکلتهای بلورآجين،
زمين دلمرده، سقف آسمان کوتاه، غبارآلوده مهر و ماه،
زمستان‌ست.
(مهدی اخوان ثالث)

-برای الهام عزیز که هماره سلامم را، آهم را، و تلخای نگاهم را پذیرا بودست.

پرستش


یاوه نیست اگر والا انگیزه ی پرستش را نیاز آدمی به مخاطب بدانیم. همدمی بی مانند که دردِدلت را سراپا گوش ست و پرگوییت را شکیبا. براین پایه، تاریخ خدایان جاندار اندک به خود دیده.
عشق آدمی به خدایش را نیز میتوان از این روزن نگریست!

آرش کمانگیر

آرش قهرمان افسانه ای ایران زمین است. یگانه روزنه امید پارسیان در تاریکای پیروزی تورانیان بر سپاه زپا فتاده ایران. آرش نه یک شاهزاده و اشرافزاده که یک ایرانی ساده است!
آرش کمانگیر سروده بی بدیل سیاوش کسرایی را هر ایرانی آزاده ای باید از بر بخواند. به امید آن روز، گزیده ای از آرش کمانگیر را در ادامه می آورم.

" ...
مرزهای مُلک،
همچو سرحداتِ دامن‌گسترِ انديشه، بی‌سامان.
برج‌های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ويران.
دشمنان بگذشته از سرحد و از باور ...

هيچ سينه کينه‌ای در بر نمی‌اندوخت.
هيچ دل مهری نمی‌ورزيد.
هيچ کس دستی به سویِ کس نمی‌آورد.
هيچ‌کس در رویِ ديگر‌کس نمی‌خنديد.

باغ‌های آرزو بی‌برگ،
آسمانِ اشک‌ها پُربار.
گرم‌رو آزادگان در بند،
روسپی نامردمان در کار ...

انجمن‌ها کرد دشمن،
رايزن‌ها گردِ هم آورد دشمن،
تا به تدبيری که در ناپاک‌دل دارند،
هم به دستِ ما شکستِ ما برانديشند.

نازک‌انديشانِ‌شان، بی‌شرم، -
که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، -
يافتند آخر فسونی را که می‌جستند ...

چشم‌ها با وحشتی در چشم‌خانه
هر طرف را جستجو می‌کرد،
وين خبر را هر دهانی زيرِ گوشی بازگو می‌کرد:

آخرين فرمان، آخرين تحقير ...
مرز را پروازِ تيری می‌دهد سامان!
گر به نزديکی فرود آيد،
خانه‌هامان تنگ،
آرزومان کور ...
ور بپرد دور،
تا کجا؟ ... تا چند؟ ...
آه! ... کو بازوی پولادين و کو سرپنجه‌ی ايمان؟

هر دهانی اين خبر را بازگو می‌کرد،
چشم‌ها،
بی گفت‌وگويی،
هر طرف را جست‌وجو می‌کرد.
..."

...


غنچه گو تنگدل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم

- با تشکر از حامد عزیز.

شازده کوچولو


شازده کوچولو کتابیست که خیلی از ما را به گاه کودکیمان پیوند میزند. داستانی کودکانه که روی سخنش با من و شماست. سخن کوتاه، و گزیده ای از ترجمه محمد قاضی را در زیر تکرار میکنم:


" - تو، آدمک کوچولوی من، آخر از کجا می‌آيی؟ منزلت کجاست و گوسفند مرا کجا می‌خواهی ببری؟
او پس از سکوتی تفکرآميز جواب داد:
- خوبی صندوقی که تو به من داده‌ای در اين است که شبها برای او لانه می‌شود.
- البته. و اگر تو بچه خوبی باشی طنابی هم به تو می‌دهم که روزها او را ببندی، و يک گلميخ می‌دهم.
مثل اينکه پيشنهاد من به شازده کوچولو برخورد، چون گفت:
- ببندمش؟ چه فکر عجيبی!
- ولی اگر او را نبندی سر می‌گذارد و می‌رود و گم می‌شود...
دوست من باز خنده بلندی سرداد و گفت: مگر کجا می‌رود؟
- هر جا که شد. راست خودش را می‌گيرد و می‌رود.
آن وقت شازده کوچولو به لحنی جدی گفت:
- عيب ندارد. خانه من خيلی کوچک است!
و مثل اينکه قدری افسرده باشد به گفته افزود:
- آدم اگر راست خودش را بگيرد و برود نمی‌تواند زياد دور برود... "

دفترچه

اين سال‌ها
شماره تلفنِ خيلی‌ها را خط زده‌ام:
غزاله، هوشنگ، شاملو، محمد ...!
عده‌ای مُرده‌اند
عده‌ای نيستند
عده‌ای رفته‌اند
و دور نيست روزی که
بسياری نيز شماره تلفن مرا خط خواهند زد.
زندگی همين است
يک روز می‌نويسيم وُ
روزِ ديگر خط می‌زنيم.
(سيد علی صالحی)